EN/FA

طبس تا اصفهک

 « هو القلم »

ای دو جهان از قلمت یک رقم                      بی رقمت لوح دو عالـــم عدم

  در کف من مشعــل توفیـق نه                     ره به نهانخانه تحقیــــــق ده

  شمـــع زبانم سخن افروز ساز                     شام من از صبح سخن روز ساز

;وله‌بارم بر دوش است و لبخند زنان به آهنگ سفر گوش می‌­سپارم که دوباره مرا خوانده است و هر بار که مرا میخواند بیش از پیش باور می­‌کنم که از من باز نخواهد گشت. این بار که دستم را در دستان دالاهو گذاشته‌­ام مهمان محله­‌های خلوت‌نشین کویر شده­‌ام، کویری که در کنج یزد، آنجایی که به سرزمین خراسان می‌­پیوندد، آرمیده است و جایی که بارها یزدی و خراسانی شده و اکنون نیز اهل خراسان است.

سفر سه و نیم روزه‌­ی خود را چهارده ساعتی می‌­شود که با لیدری احسان شروع کرده‌­ایم و به دل این کویر در صبح یازدهم مهر ماه چهارصد و دو رسیده‌­ایم، و اینجایی که اکنون در آن ایستاده‌­ایم شهر طبس نام دارد، طبسی که به قول مردمانش “نه دزد دارد و نه خونی” و از گذشته تاکنون ساکنینش در امنیت و صلح جویی، دوستانه در کنار هم روزهای سختِ بسیاری را زیسته‌اند.

روز اولِ سفر:

اقامتمان در طبس در هتل نارنجستان است که در حاشیه­‌ی شهر واقع شده است و در این صبح نو، سر میز صبحانه­‌ی هتل، میزبانی گرم و صمیمی طبسی­‌ها را برای اولین بار تجربه می­‌کنم و لبخند و آرامش پر معنای کلام‌شان، شکوهمندانه قلب مهمانان‌شان را نوازش می­دهد. نان داغ محلی، شیر داغ، مرباهای رنگارنگ، سیب زرد و تخم‌­مرغ‌­های آب‌پز در کنار سفره­‌ی همیشگی صبحانه نه فقط برای من که برای همه­‌ی همسفرانم شیرین و گرمابخش است.

لذت صبحانه که به پایان می‌­رسد به همراه دو تور لیدر محلی، ماجراجویی به سمت رشته کوه‌­های شتری در حومه‌­ی شهر طبس، آغاز می‌شود. باغ دلگشا و قلعه‌­ی برافراشته شده­‌ی هم‌جوارِ کوه­‌های شتری که اکنون آن را روستای خُرو و قلعه خُرو (اسماعیلیه) می‌­نامند، اولین مکانی‌ست که در این مسیر از آن بازدید می‌­کنیم.

این قلعه­‌ی ییلاقیِ صفوی، احتمالاً متعلق به حسن صباح و یا حاکم آن زمان طبس بوده است که دیوارهای ساروجی و قلوه سنگی‌­اش بر روی یک آب انبار و مقابل باغ دلگشا، با حجره‌­ای مشرف به کالِ سَردَر، قد برافراشته است.

کال سردر، کالی که در نزدیکی­‌اش قلعه‌­ی اصلی و متروکه­ حسن صباح و در دلش چشمه­‌ی آبگرم مرتضی­‌علی، چشمه‌­ی آب سرد قنبر، خانه‌­های گَبر، سنگ نگاره‌­ه‌ای هفت هزار ساله، اولین بند تأخیری دنیا و مینیاتوری بی­‌نظیر از مناظر زمین‌شناسی را دارد، بدون اغراق مجموعه‌­ی کوچک از پدیده­‌ه‌ای طبیعی و تاریخیِ کم‌نظیری است.

بعد از قلعه‌­ی اسماعیلیه در کال سردر که به آن نیز تنگه‌­ی مرتضی‌­علی می­‌گویند، در رودخانه­‌ی همیشه خروشانِ سردر، ماهی­‌های کوچکِ خال­خالی، که خاکستری شد‌‌‌ه‌اند را از یاد نخواهم برد وقتی‌ که، در هنگام عبورم از رودخانه با بوسه‌­های ظریفی که بر پاهایم می‌­زنند، خودنمایی می­‌کنند و حالا به هنگام گام برداشتن در رودخانه، دل نگرانِ حفره‌­ی بین قلوه سنگ­‌های کف رودخانه‌ام،که نکند جان پناه ماهیِ خاکستری باشد که پا بر روی آن می­‌گذارم.

همینطور که به ماهی­‌ها فکر می­‌کنم از کنار درختان کوتاه قد گز گذشته، رفته رفته رودخانه باریک‌تر می­‌شود و کوه­ها از دو طرف، دالانی بلند را می‌­سازند. در دالان که پیش می‌­رویم از چشمه‌­ها و گبرهایی که در گذشته مکانی برای عبادت بزرگان زرتشت بوده است، می‌گذریم و در انتها به بند عباسی و سنگ نگاره­‌های کنارش که می­رسیم، کال، شکوهش را در سکوت به اوج می­‌رساند.

تنگه را که دوباره برمی‌­گردیم دیگر عصر شده و مهم نیست که تا الآن ناهار نخورده‌­ایم. در ابتدای سردر، آنجایی که اتوبوسمان ایستاده بود، دورِ هم می­‌نشینیم و چیزی می‌­خوریم و بعد راهیِ روستای تاریخیِ اِصفَهَک که معتقدند به لحاظ معماری اصفهانیست کوچک می‌شویم.

اصفهک که بعد از زلزله پنجاه و هفت خالی از سکنه شد را در ابتدای تاریکی شب و زیر نور هِد لمپ بازدید می­‌کنیم. در این روستای خشتی باور اینکه خانه‌ها چند طبقه ساخته شده‌­اند و حمام عمومی آن مجهز به خزینه، دوشِ سرپایی، نماز­خانه، رخت­ شور­خانه، پاشویه، اتاق مخصوص خانم­‌های باردار و سرویس بهداشتی عمومی باشد، برایم کمی دور از انتظار بود و به راستی که اصفهک، اصفهانیست که کوچک شده است.

 بعدِ بازدید از حمام دور هم جمع که می­‌شویم، صدای لیدر احسان در کوچه‌­های خاموش روستا طنین می‌­اندازد و برایمان داستان‌­های شاهزاده خانم، کماندار و عقرب را تعریف می­‌کند از دب اکبر و اصغر می­‌گوید و ذات‌الکرسی و ستاره‌­ی قطبی را نشان‌مان می­‌دهد و همه نگاه‌مان به آسمان اصفهک دوخته شده است.

شب اولِ اقامت در هتل نارنجستان پس از بازدیدِ اصفهک رو به اتمام است و بعد از یک روز پرماجرا، اکنون می­‌رویم تا استراحت کنیم و خود را برای فردا و ماجراهای تازه‌­اش آماده کنیم. بسیار راضی‌­ام که در این لحظه اینجا هستم و تاکنون همه چیز خارج از انتظار بود، چرا که در ابتدای سفر فکر می­‌کردم قرار است وارد منطقه‌­ای محروم شویم، اما اکنون هیچ نشانه‌ای از این اندیشه را در برخورد صبورانه‌­ی ساکنین این خطه و در پهنه­‌های خاکی­‌اش، نمی­‌بینم. به راستی که اینجا غنی از تاریخ طبیعی و فرهنگ است.

روز دومِ سفر:

ساعت، مرا برای یک روزِ تازه در طبس صدا می­‌زند و به همراه هم‌اتاقی­‌هایم به رستوران هتل می‌­رویم، بعد از صبحانه که لذتی بیشتر از دیروز داشت به سمت جاده­‌ها‌یی به راه می‌­افتیم که ما را به دره‌­ی دیگری از طبس می‌­رساند. دره‌­ی کال‌ جنی مقصد این جاده‌­هاست و همیشه برایم سوال بوده که چرا نام این دره را، کالِ‌جنی گذاشته‌­اند؟ و هر زمان که از کال جنی صحبت می‌­شد احساس غریبی همراه با ترس در درونم حس می­کردم، اما اکنون که بسوی این دره در حرکتم دیگر نمی‌­ترسم و می‌­روم که راز این احساس مرموز را بیابم.

در ابتدا که به کال جنی رسیدیم با نسیمِ ملایمی که از وقتی وارد طبس شدیم همیشه همراهمان بوده، احساس نشاط می‌­کنم و اینجا بومِ نقاشیِ خاکی رنگ با ستون­‌هایی از جنس خاک که به دست باد و آب بر دیواره‌­های کال، حجاری شده‌­اند را تنها، باید در مقابل چشمان خود ببینی.

 از مارپیچ­‌های دالانی، که تقریباً 1 متر قطر دارد پایین می‌­رویم و بعدِ کمی صخره‌­نوردی به داخل دره وارد می­‌شویم، نسیمِ لطیفِ بالای کال بیشتر جان گرفته و بین ما و دالان‌ها می‌­وزد، گویی کسی از درونِ دالان­‌ها هوهو، صدایت میکند.‌­

در دره شروع به قدم زدن می­‌کنیم و باز هم نقشِ گَبر را بر دیوارِ کال می­‌بینیم، گبرهایی که این بار به همراه درختچه‌­های گز، با بوته‌­های خوش بوی هِیزه و نی‌­هایی که تُنُک افتاده‌­­اند، همراه شده‌­اند. با کمک لیدر احسان به داخل یکی از گبرها می‌­رویم و در آن کمی کنجکاوی می‌کنیم و بعد به ادامه‌­ی راهپیمایی می‌­پردازیم. همینطور که پیش می­‌رویم دیواره‌­های کال از دور یکدیگر را در آغوش می­‌کشند و بعد از چندی ناگهان بومِ نقاشی عوض می‌شود و خود را در میانِ نیزاری که در دلِ خود حوضچه‌­ای و رودخانه‌­ای دارد، می‌­یابیم.

من که آغوشِ بازِ آرامشِ اینجا را یافته‌­ام، در گوشه‌­ای از نیزار پاهایم را به رودخانه می­‌سپارم و به صدای هوهوی باد و حرکت آب گوش فرا می­‌دهم و هر از گاهی صدای شیطنت همسفرانم را در حال آب بازی در حوضچه‌­ی رودخانه می‌­شنوم. از اینکه همه شادیم به آسمانِ آبیِ بالای سرم که الآن به باریکی یک وجب شده است،لبخندی رضایت بخش می‌­زنم.

آسمانِ یک وجبیِ کالِ جنی بعد از گذشت چند ساعت، به اندازه‌­ی پهنه‌­ی شالیزارهای روستای اَزمیغان که محلی‌­ها ازمیغون صدایش می‌زنند، وسعت می­‌یابد.

 تصورش هم برایم ممکن نبود که بتوانم در دلِ خاکِ داغِ کویری، روزی شالیزاری از برنج را هم‌جوار با نخلستانی بیابم و اکنون در کنار خوشه‌‌های برنج و عطر شالیزار و درختان کهنسال نخلستان، سرمستِ زیبایی‌­های ایرانم می‌­شوم که سنجاقکِ طلایی هم می‌­آید و آرام کنارم می­‌نشیند و فضای شالیزار را رویایی‌­تر می­‌کند.

 گویا در این شالیزار عروسی بر تخت خود نشسته است و می­‌رویم تا تختِ عروس را ببینیم، از شالیزار که می‌­گذریم به نیزاری کوچک می‌‌رسیم و در لابه­‌لای نیزار، از این طرف جوی به آن طرف جوی می‌­پریم و پیش می­‌رویم در پرش‌­ها سعی می­‌کنم که گِلی نشوم اما در نیمه راه، جویِ آب پیروز می­‌شود و هم گلی­‌ام می­‌کند و هم خیس…

در انتهای نیزارها، در بن‌بستی، کوه راه را سد کرده است و تختی سفید در میان حوضچه‌ای از آب همچون عروسی می­‌درخشد و من از دور عروس وجودم را بر آن تخت می­‌نشانم و گِلِ کفش­‌هایم را در آب روانش می‌­شویم تا آماده­‌ی رفتن به فردوس شوم. بهشتی که در شهر طبس قرار دارد و به باغ فردوس یا پارک گلشن معروف است، می‌گویند که فلامینگو دارد و نقش آن را مانند تمام فردوس‌­های ایران‌زمین کشیده­‌اند و متعلق به حاکم سوم طبس است.

فردوس را که گشت و گذار کردیم به نارنجستان باز می­‌گردیم و آخرین شب اقامت‌مان در طبس را با تولد لیدر مهربان طبسی به دفتر خاطراتمان می­‌سپاریم.

و روز آخر:

امروز که فردای روز ِ باور نکردنیِ از کال جنی تا باغ فردوس است، طبس را ترک می­‌کنیم و می‌­رویم که در شن­‌های روانِ کویر نیز، غلتی بزنیم و تصویرِ چند ضلعی ِبلورهای نمک، که بر کف کویر نقش بسته‌اند را ببینیم.

وقتی به رستوران مارال می­‌رسیم به یاد شب دهم می‌­افتم که شام را در اینجا خوردیم و پر بودیم از کنجکاوی برای دیدنِ کویر و امشب که سیزدهم است، تجربیات ما هم مثل قرص ماه کامل می‌­شود؛ تجربه‌هایی چون روستاگردی در روز و شب، کوه‌نوردی و صخره‌نوردی، رودخانه‌‌پیمایی، آب بازی، پیاده‌­روی در فردوس، دیدنِ فلامینگو، تجربه‌­ی سکوتِ شالیزار و نخلستان کویر، رصد آسمان شب، بازدید از شگفتی‌­های زمین شناسی، همزبانی با مردمان مهمان‌نواز طبسی و تولدی به همراه شربتِ محلیِ هِیزه…

الآن هم با تنی شنی به سمت زندگی روزمره باز می­‌گردیم. 

نویسنده : شکوفه زارع